همه چیز از پذیرفتن شروع میشه، همینقدر کلیشه و سطحی، اینکه پذیرفتهم -این مسیری که توش هستم با انتخاب خودم بوده و تصمیمهای خودم در کنار اتفاقات مضحک و غیرمطرقبهای که هرکسی تو زندگیش داره باعث این شرایط شده- کل داستان این روزهای منه. همه چیز از پذیرفتن ریسکهای یک تصمیم شروع میشه و به پذیرفتن تک تک اتفاقاتی که در قبال اون تصمیم برات افتاده ختم میشه. فقط خودت مسئولی و خودت. شرایط حال و فکرِ شرایطِ آینده و تمام اتفاقاتِ تاثیرگذار و یا گذرا میشن یه سهمی از فشار ذهنی روزانهت که صرفا «برای گذران زندگی باید بپذیریشون، نه برای خوب بودن و یا بهتر شدن».
مهاجرت شهر به شهر یکی از این آخرین تصمیمها بوده که فارغ از صحیح یا غلط بودن عللی که منجر به این امر شد، بهرحال اتفاق افتاد. و از اون جهت نمیشه گفت «باید اتفاق میوفتاد» چون بهرحال من مختار بودم انتخاب کنم و عواقب این انتخاب هم مستقیما متوجه خود منه. این جابجایی برای من فارغ از سختیهای سطحیای مث خستگی جسمی جابجایی وسایل و خستگی روحی ناشی از فشردگی کارها، یه حس سنگینیِ عجیبغریب و جدیدی داره که به وضوح ناشی از این ورود به سبک جدیدی از زندگی تو تنهایی به معنای مطلقه. منظورم از این تنهایی بُعد روحی ماجرا از لحاظ نبود آدم و دوست و این صحبتها نیست، منظورم سهم درگیری آدمها تو زندگیه.
بهرحال با این همه صحبت از «کُسُ شعر بودنِ وضعیتِ بعد از هر تصمیم گیریای» باعث میشه جای خالی «عدم تصمیمگیری» در مواقع لش خیلی به چشم میاد، اینکه آقا اصن من میخوام یه مدت کلا تصمیم نگیرم، میخوام نه تنها لش کنم و بیکار باشم و بخورم و بخوابم و البته «زمان هم زود بگذره لطفا»، بلکه میخوام تصمیم هم نگیرم، همینجور همه چی خودشون پیش برن دیگه. چه کاریه.